بوسه مرگ

شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود .تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپ قلبش بود...

بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم و نفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید .ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...

آروم خونی رو که روی صورتش بود پاک کرد و یکم خاک روی اونجایی که خون ازش می پاچید ریخت تا خونش بند بیاد.خون که بند اومد یه نگاه به اطرافش کرد هنوز صدای تاپ تاپ قلبش میومد.زیر پاهاش پر خون بود مثل یه باتلاق کم عمق از خونی که توش یه عالمه سلولهای عشق مرده وجود داشت، یکم گشت تا جای بهتری برای دفن عشق مردش پیدا کنه ، آروم شروع کرد به یه گوشه ضربه زدن"تق تق تق "یاد اون روزهایی افتاد که همینطور به صدای ساعت گوش می داد "تق تق تق"و منتظر می شد این لحظه ها با سرعت بگذرند و ساعت قرارشون برسه ، آخه اون همیشه یک ساعت قبل از موعد سر قرار بود و 3600 تا از این ضربه ها رو توی مخش می شمورد و وقتی به هم می رسیدن انگار 3600 سال گذشته بود براش همدیگرو تو آغوش می گرفتن و لباشون رو از هم جدا نمی کردن انگار یه چسب جادویی اونهارو بهم چسبونده بود...

تاپ تاپ تاپ صدای قلبش بود که با بخاطر آوردن این خاطرات خیلی سریع تر و با شدت می زد ،نفس عمیقی کشید و سعی کرد این افکار رو از ذهنش دور کنه ، دوباره خودش رو توی محیط سرد وتاریک و نمناک قبرستون قلبش حس کرد و دوباره شروع کرد به کار کردن ...

اینجایی که پیدا کرده بود بهترین جا بود تقریبا هیچ رگی از کنارش رد نمیشد تا اگر یروزی عشق تجزییه شد دوباره بره توی خونش و دوباره متولد شه و دوباره خونش رو مسموم کنه و دوباره ...

با تیشه ای که آورده بود شروع کرد به کندن کف زمین قلبش, یکم بیشتر از اونچه لازم بود کند. بعد رفت سراغ جسد عشقش که انگار سالهاست مرده ،اون عشق سیاه از خونی که روش ریخته بود کاملا قرمز شده بود .هنوز هیچ چیز دیده نمی شد و صدای "تاپ تاپ" قلبش که حالا خیلی آروم و بدون عجله میزد انگار می دونست که که حالا حالا ها تند تند نمیزنه و دیگه عشقی رو تو خودش راه نمیده، توی فضای تاریک پیچیده بود.

عشق رو آروم از زمین بلند کرد اونو به صورتش نزدیک کرد و برای آخرین بار به لبهای سرد اون بوسه زد بوسه ای که بر خلاف همه بوسه که قلب اونو از جا میکند، این بوسه به تلخی زهر بود و مزه یه خداحافظی سرد و بی روح رو داشت.

آروم عشق رو انداخت توی قبری که براش درست کرده بود .خوب نگاش کرد ،این اون عشقی نیست که هر وقت در آغوشش می کشید از گرما عرق میکرد این همون عشقی نیست که وقتی می دیدش پاهاش شل مید و نمیتونست بایسته ؟؟؟این همونی نیست که چشماش زندگی اونو زیر و رو میکرد؟؟؟چرا خودشه !

ولی دیگه هیچ هیجانی نداره و مرده .

هیچ اشکی از کشتن این عشق توی چشماش جمع نشد .چون خودش خواسته بود که بمیره و هیچ کس هم نمیتونست مانع بشه .شروع کرد خاکها رو ریخت روی جسد عشقش،عشقی که داشتنش جنایت بود ولی کشتنش نه...

کارش که تموم شد با یه حالت شکسته و بیحال ولی پیروز مندانه کنار قبر نشست شروع کرد به گریه کردن بلند بلند گریه میکرد و نعره میزد حالا توی محوطه تاریک و مخوف قلبش دو صدا میومد یکی صدای "تاپ تاپ" و یکی صدای گریه،گریه نه برای اون عشق لعنتی ،برای همه تنهایی های خودش ،برای همه خاطراتی اینجا دفن کرد ،برای روزها و لحظه های تباه شده،برای بی کسی و برای...

شاید فردا توی قلبش صبح طلوع کنه شاید فردا همه چیز درست بشه ولی در نیمه شبه قلبش همه چیز تاریکه...

همیشه عاشق

میدانم روزی خدا سیل اشکهایم را می بیند می دانم از ورای آسمان ها صدای ناله و ضجه هایم را می شنود.به ناله هایم گوش می دهد همان خدایی که علی را آفرید برای پرستش روزی صدایم را خواهد شنید .خدایی که عشق رابه من داد و او را گرفت و خاطرش را در دل گذاشت تا گه گداری حرفی برای گفتن و بهانه ای برای اشکهایم و دل تنگی هایم داشته باشم ...و اکنون آن جنون فریاد می کشد.من عاشق دیوانه ای بودم و هستم .فقط عشق که این جمله ها را به معشوق فرا میدهد عشق است که روح را لطیف می کند تا با دنیای طبیعت بتوانی سخن بگویی.عشق است که تدریس شاعرانه دارد.فقط عاشقها صدای جیغ گل را هنگام لگد شدن و یا از شاخه جدا شدن می شنوند.عاشقها هستند که رقص برگ را در برابر باد پاییزی پر جلوه و می بینند.عاشقها با ستارگان حرف می زنند و نعره رعد را هراسان می پذیرند.اری من روزی عاشق بودم و عشقی نافرجام اما نمی دانم کدام بهتر است گله نمی کنم چون نمی دانم وصال لذتش بیشتر است یا فراق .....با اینکه زندگی جدیدی را آغاز کردم اما خاطرش را از یاد نمی برم هیچگاه .....او بهترین کس من دوست من و یاور من است .. ما بی صدا خیلی آرام وبی خداحافظی از هم جدا شدیم در افق آنجا که دریا و آسمان به هم پیوست تکه ابری سفید شاهد جدا شدن رگهای ما از یکدیگر به رنگ خون درآمد.و هر چه بر سر ان ابر شناور فریاد کشیدم او را به من برگردان فایده ای نداشت چون من عهد با کس دیگری بستم رفتم چون خسته بودم و مطمئن ناراضی نیستم چون هنوز دوستش دارم و او سهمی از زندگی من است ....

یکی بود یکی نبود

یکی بود تو قصمون وفا نکرد

...

رفت و پشت سرشم

نگاه نکرد ...

یکی بود زندگیشو هوس سوزوند

...

آبروش رفت و دیگه اینجا نموند

...

یکی بود یکی نبود و یک پری

...

یه بغل عاشقی های سرسری

...

کی بود اون که طاقت گریه نداشت

...

عاشق هوس شد و تنهام گذاشت

...

کی بود کی بود اون تو بودی

...

کاشکی از اول نبودی

...

شاید باید می فهمیدم که قلب تو پر از ریاست

...

دوست دارم گفتن تو درست مثل باد هواست

 

رد پاهای تو جاده یادی از مسافره که هنوز از اون دارم قد یه دنیا خاطره  

مثل یه فانوس اومد روی شب سیاه من خیلی زود انس گرفت با دل بی گناه من  

اون که درد غربت رو تو گرمی صدام شنید قصه را تو دل خسته فهمید و به جون خرید  

شادیهاشو داد به من غصه را از دلم پروند شعرهای تازه سرود ترانه  عاشقی خوند  

حالامن تنهای تنها اون تو ی شهر دیگه هنوزم دوستم داره با نامه هاش بهم میگه  

...