سلام.باز یک نامه دلتنگی دیگه ...به دنبال سفری می گردم .سفری به دورترین نقطه و دنج ترین جای دنیا .به دنبال یک زندگی ارام و بی دق دقه ... بقول دوست عزیزم یک زندگی اروم با یک کاناپه چرمی که لم بدی و کنترل به دست و برای خودت کانال عوض کنی ... بدون اینکه کسی اعتراض کنه .با خیال راحت توش بگردی اینو می گن زندگی یادته ؟
فعلا دارم به دنبال چیزی می گردم که از حس و دوست داشتنم کم نکنه اما منطقی ام کنه و منو از این همه وابستگی نجات بده .همش در گذشته های خوب از دست رفته سیر می کنم .امروز در دفتر ناهار را تنهایی خوردم اخه امین مهمان داشت.بعداز کلی انتظار زنگ زد ناهارتو بخور ساعت ۴ بعد از ظهر.به یاد شرکت افتادم .یک روز که دنبال تنوع طلبی بودیم اخه همیشه ناهار را در دفتر مدیر عامل صرف می کردیم ... با سفره های روزنامه ای .. تا اینکه روزی با مژگان فکری به سرمون زد در سایت پتوییی بود اوردیم و پهن کردیم مژگان سفره ای رنگی اورده بود پهن کردیم و غذا ها را در سفره گذاشتیم خیلی باحال بود اقای مدیر عامل +معاونش و من و مژکان .... تو اون روز نبودی فولاد مبارکه بودی ... اون روز همه یکی بودیم ... یادش بخیر ...
در تنهایی و سکوت خودم آرامشی دارم.بقول خواننده محبوب دلها قمیشی عزیز می گه :سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیست .شنیدی؟اره هم چنان سکوت کرده ام .گاهی حس می کنم که همه مایک جزیره ایم که اسیریم به نوع های مختلف.. و در این اسیری سرگردانیم.الان در اتاقی هستم بقول خودش دفتر حسابداری.یک اتاق کوچک دورتادور دیوار های کدر و قفسه های اهنی و یک پنجره ای که وقتی باز می شه برات اهنگ سمفونیک بتون را می زنه چون خیلی بهت حس میده اونو محکم می بندی(آخه رو به خیابون ) اره این دفتر درست جایی قرار داره که دو طرف میخوان همو با تیر بزنن ... در همیشه بسته است.درست مثل یک زندان انفرادی.گاهی دلت میخواد از جات بلند بشی قدمی بزنی اما یک قدم تو برابر است به جای اولیه ات.گاهی روی صندلی چرخ دار می شینم و مثل روزگار چرخ می خورم اما همه چیز یک نواخت بر عکس چرخش روزگار از من فقط دو چشم لوچ شده باقی می مونه.باز هم بعض تو خونه نشستن و فکر کردن به گذشته هاست و یک دفعه بخودت میای ای وای نزدیک اومدنشه ...بدو بدو غذا درست کن چایی بزار خودتو درست کن ..در باز می شه در خونه ... بخند تا خستگی به تنش نمونه .شام می خوریم ساعت ۱۱ شب.الان تلویزیون فیلم داره چشماش دوخته شد به تلویزیون ... بلند می شم بعد از این همه تنهایی باز هم تنهایی.مثل اینکه حرف زد:وای دوباره شکایت از کارش و شاگردهاش .و من با یک لبخند و سر تکان دادن حرفهای او را می شنوم ... خانوم چایی بیار .چشم الان .بعد روم و بر می گردونم صدا نمیاد ...گوشم را تیز می کنم .صدای شیر اب و مسواک زدن میاد .الان موقع خوابشه .خانومم نمیای بخوابی من خیلی خستم.شب بخیر تو هم زود بیا ... و این جاست که اشکم سرازیر می شه .... داد می زنه بیا دیگه ... باید برم کنارش تا خوابش ببره بعد از خوابیدنش پا میشم و شروع می کنم به نوشتن .و به خواب می رم و صبح میشه و دوباره همه چی تکرار میشه ....گاهی ما ادمیان تنها خودمونو با نوشتن ارضا می کنیم اما نمی دونم چرا گفتن یا نوشتن خیلی از چیزها سخته بقول دوست خوبم که می گفت گفتن خیلی چیزها سخته و نمیشه به زبون بیاریم.
روزی روزگاری خداوند تمامی مخلوقات خود را جمع کرده بود چون روز قسمت بود و خدا قرار بود هستی را قسمت کند....
خدا به بندگان خود گفت چیزی از من بخواهید .هر چه باشد به شما خواهم داد سهمتان را از هستی خواهم داد. خداوند خیلی بخشنده بود و هر که آمد و هر چه خواست به او داد.
یکی بالی برای پریدن می خواست.دیگری پای دویدن .دیگری باله برای شنا کردن و ..... یکی جثه ای عظیم خواست .دیگری چشمانی تیزبین و ....یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را ...
تا نوبت به کرم کوچکی که جلو آمد و به خدا گفت :من چیز زیادی از هستی نمی خواهم .نه چشمانی تیز بین و نه جثه ای بزرگ و نه پایی و نه بالی .تنها کمی از خودت را می خواهم .آیا کمی از خودت را به من می دهی؟
و خدا کمی نور به او داد .نام این کرم شد کرم شب تاب.و خدا گفت:آن که با خود نوری دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد تو حالا همان خورشیدی هستی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شود.
و رو کرد به بقیه مخلوقات خود و گفت :کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست!
هزاران سال است که کرم شب تاب روی دامن هستی می تابد.حتی وقتی ستاره ای در اسمان نیست بازهم کرم شب تاب روشن است و می تابد.کسی نمی داند که این همان نوری است که روزی خداوند به این کرم کوچک بخشیده است.!